امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

مامان و امیر ناز

سفر عزیز

مامانم امروز به سمت خانه خدا پرواز کرد. الان که دارم می نویسم تو هواپیما نشسته و من با تمام وجود دعا می کنم که حالش خوب باشه. خیلی دلم میخواست حالا که بعد این همه سال اروزی رفتن داره میره با سلامت کامل میرفت تا ما اینهمه نگران و دلواپسش نبودیم... خیلی دلتنگم دلم شور میزنه خدا خودش کمکش کنه.. امیرنازم دیشب با عزیزش خداحافظی کرد و امروز که از مدرسه اومد پرسید مامان عزیز رفت؟ گفتم اره عزیزم گفت خب مامان زود بر میگرده الهی فدات بشم الان با خاله فاطمه به قول تو تهرانه رفتی بیرون چقدر خوشحالی که امشب قراره خاله فاطمه جونت خوابیدن اینجا بمونه این چند روزه همش منتظر اومدنش بودی و از غروب با گریه ازم می خواستی که خاله تا فرداشب هم بمونه این روزها به ...
16 اسفند 1391

پسرم دلتنگ شده

الان که داشتم وبلاگت و میدیم با دیدن عکس خاله فاطمه گفتی مامان پس کی میریم تهران من خیلی دلم برا خاله فاطمه تنگ شده یهو دیدم بغض کردی گفتی زنگ بزن می خوام با خاله فاطمه تهرانه حرف بزنم من یهو از حالتت خنده ام گرفت عصبانس شدی یهو گفتی چرا می خندی رو اب بخندی؟ من گفتم مامان خیلی حرفت بد بود یعنی یکی بمیره مردم بگن رو اب بخنده گفتی مردم دیوونه اند؟ مگه رو اب میشه خندید؟ دیگه واقعا نمی دونستم چی بگم کلی خندیدم گفتم مامان شاید خاله فاطمه خواب باشه گفتی خوب عمو مسعود زنشه یا شوهرش؟ گفتی خوب زنگ بزن به عمو مسعود بگو زنش و بیدار کنه امیر می خواد باهاش حرف بزنه دیدم از پست بر نمی ام زنگ زدم برا خاله اونم کلی خوشحال شد یه خورده که حرف زدی دیدم بغض کرد...
4 اسفند 1391

محتاج دعام

سلام عشق مادر این روزها حالم خوش نیس یه هفته ای میشه که بخاطر انفلونزا گرفتار سرفه های شدید و تب شدی که بخاطر الرژی این عوارض شدیدتر شده و حتی با وجود اسپرهای متفاوت شب ها از سرفه نمی تونستی بخوابی الان دو روزه کمی بهتر شدی اما دو روزه مامانم به خاطر درد شدید قلب بستری شده خیلی ناراحتم قراره فقط دو هفته دیگه قراره برن مکه و از اونجا که برای بار اوله که می خواد بره و برای این سفر روزشماری می کرد اصلا روحیه خوبی نداره و همش گریه می کنه اینقدر که جلوی خودش به روی خودم نیاوردم و ریختم تو دلم و دلداریش دادم خودم دیشب کارم به سرم کشید.. خیلی دلم میسوزه مامانم سنی نداره همش دعا می کنم خدا بهش کمک کنه و بتونه به این سفر بره فدای تو فرشته نازم بشم که...
4 اسفند 1391

بازی وبلاگییییییییی

دوست عزیزم مامان ترنم کوچولو من و به یه بازی وبلاگی دعوت کرد با عنوان چرا وبلاگم و دوست دارم من از وقتی فهمیدم که مادر شدم دلم می خواست لحظه لحظه احساساتم و ثبت کنم که بعد پنج سال که از ازدواجمون گذشته بود و یه دوره دو ساله که خیلی منتظرت بودم خدا رحمت و لطفش و بهمو ن نشون داد و من و لایق نام مادر دونست. از وقتی به دنیا اومدی لحظه لحظه شو سعی می کردم با عکسا و فیلمایی که ازت می گرفتم ثبت کنم. حتی وقتی برات لالایی می خوندم تا بدونی چقدر با عشق برات می خونم. حدود یه سال و نیم قبل بود که با نی نی وبلاگ اشنا شدم و همون موقع برات وبلاگ ساختم تا همه خاطراتت و عشق و احساسم و بهت ثبت کنم.. اما خبر نداشتم که اتفاقهای بهتری تو این دنیای مجازی ...
2 اسفند 1391
1